ای مرغک اسیر!
به بال های ناتوان و پروازهای در قفسِ مرغِ اسیرِ دیگری چشم مدوز! به ترانه هایی که در قفس می خواند گوش مده! قفست را به قفس آهنین او نزدیک مساز! خود را در دو زندان گرفتار مکن! ای تو که جوشان حیاتی و سرشار زندگی، از این کویر خشک و تافته بشتاب بگذر! خود را به چشمه آبی، سایه ی درختی، پناه سرد و استوار کوهی ، آبادی ای برسان!
ای مرغک اسیر!
که در باغی دور دست می خوانی، زمستان است. تندبادهای سرد و زوزه کش را نمی بینی که از دل یخچال های مهیب و بزرگ کوهستان ها برمی خیزند و همچون لشکر وحشیان بی رحم و خونخوار بر سرزمین ما می تازند ...
ای مرغک اسیر!
که در باغی دوردست می خوانی ، زمستان است. این باغستان بزرگ را نمی بینی ، که در زیر شلاق های بی رحم این جلاد ، از وحشت سکوت کرده است؟ نمی بینی که غارتگران وحشی چگونه بر این باغ ها تاخته اند. و فرش های مخملین سبزه ها را برچیده اند؟ ...
ای مرغک اسیر!
که در باغی دوردست می خوانی ، زمستان است. مگر مرغ وای جغدهای شوم را بر بام ریخته ی ویرانه ها نمی شنوی؟ مگر بانگ زاغان سیاه شوم به گوشت نمی خورد که چگونه شاد و آسوده فریاد می کشند؟ و سردی زمستان و پژمردگی سبزه زاران و مرگ صدها غنچه ی نشکفته ای که در دامن مادر افتاده اند، آنان را به نشاط آورده است و بر در و دشت ، حکومت بخشیده است.
ای مرغک اسیر!
که در باغی دوردست می خوانی ، زمستان است. آوای محزون تو را در قفسی می خوانی ، از میان هیاهوی گوش خراش زاغان زشت و شاد که آسمان را سیاه کرده اند ، می شنوم. و تو نیز نغمه های غمگین مرا که از دوردست می آید ، می شنوی و می دانی که در این باغستان افسرده كه در زير سم ستوران لشكر زمستاني پايمال گشته و بر ويرانه هاي يخ بسته و خاموشش كافور مرگ ريخته اند ، و اندام بي روح هزاران غنچه ي ناكام را در كفن سپيد پوشانده اند ، همچون تو مرغي هست كه در باغي دور دست مي خواند .
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني ، زمستان است. اي پرستوي اسفندي! بهار مرده است. |